غروب باراني
دستم را بالا ميبرم و آسمان را پايين ميکشم
ميخواهم بزرگي زمين را نشان آسمان دهم! تا بداند
گمشده من نه در آغوش او که در همين خاک بي انتهاست
آنقدر از دلتنگي هايم برايش خواهم گفت
تا سرخ شود..... تا نم نم بگريد.......
آن وقت رهايش ميکنم و مي دانم کسي هرگز نخواهد دانست
غم آن غروب باراني همه همه از دلتنگي هاي من بود.....
نظرات شما عزیزان: